loading...
سرگرمی و تاریخی ورزشی
امیر حسین پ بازدید : 13 چهارشنبه 24 آبان 1391 نظرات (0)

به آوردگه رفت نيزه بكفت

همى ماند از گفت مادر شگفت‏

يكى تنگ ميدان فرو ساختند

بكوتاه نيزه همى باختند

نماند ايچ بر نيزه بند و سنان

بچپ باز بردند هر دو عنان‏

بشمشير هندى بر آويختند

همى ز آهن آتش فرو ريختند

بزخم اندرون تيغ شد ريز ريز

چه زخمى كه پيدا كند رستخيز

گرفتند زان پس عمود گران

غمى گشت بازوى كند آوران‏

ز نيرو عمود اندر آورد خم

دمان بادپايان و گردان دژم‏

ز اسپان فرو ريخت بر گستوان

زره پاره شد بر ميان گوان‏

فرو ماند اسپ و دلاور ز كار

يكى را نبد چنگ و بازو بكار

به آوردگه رفت نيزه بكفت

همى ماند از گفت مادر شگفت‏

يكى تنگ ميدان فرو ساختند

بكوتاه نيزه همى باختند

نماند ايچ بر نيزه بند و سنان

بچپ باز بردند هر دو عنان‏

بشمشير هندى بر آويختند

همى ز آهن آتش فرو ريختند

بزخم اندرون تيغ شد ريز ريز

چه زخمى كه پيدا كند رستخيز

گرفتند زان پس عمود گران

غمى گشت بازوى كند آوران‏

ز نيرو عمود اندر آورد خم

دمان بادپايان و گردان دژم‏

ز اسپان فرو ريخت بر گستوان

زره پاره شد بر ميان گوان‏

فرو ماند اسپ و دلاور ز كار

يكى را نبد چنگ و بازو بكار

تن از خوى پر آب و همه كام خاك

زبان گشته از تشنگى چاك چاك‏

يك از يكدگر ايستادند دور

پر از درد باب و پر از رنج پور

جهانا شكفتى ز كردار تست

هم از تو شكسته هم از تو درست‏

ازين دو يكى را نجنبيد مهر

خرد دور بد مهر ننمود چهر

همى بچّه را باز داند ستور

چه ماهى بدرياچه در دشت گور

نداند همى مردم از رنج و آز

يكى دشمنى را ز فرزند باز

همى گفت رستم كه هرگز نهنگ

نديدم كه آيد بدين سان بجنگ‏

مرا خوار شد جنگ ديو سپيد

ز مردى شد امروز دل نااميد

جوانى چنين ناسپرده جهان

نه گردى نه نام آورى از مهان‏

بسيرى رسانيدم از روزگار

دو لشكر نظاره بدين كارزار

چو آسوده شد باره هر دو مرد

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

بزه بر نهادند هر دو كمان

جوانه همان سالخورده همان‏

زره بود و خفتان و ببر بيان

ز كلك و ز پيكانش نامد زيان‏

غمى شد دل هر دو از يكدگر

گرفتند هر دو دوال كمر

تهمتن كه گر دست بردى بسنگ

بكندى ز كوه سيه روز جنگ‏

كمربند سهراب را چاره كرد

كه بر زين بجنباند اندر نبرد

ميان جوان را نبود آگهى

بماند از هنر دست رستم تهى‏

دو شيراوژن از جنگ سير آمدند

همه خسته و گشته دير آمدند

دگر باره سهراب گرز گران

ز زين بر كشيد و بيفشارد ران‏

بزد گرز و آورد كتفش بدرد

بپيچيد و درد از دليرى بخورد

بخنديد سهراب و گفت اى سوار

بزخم دليران نه پايدار

برزم اندرون رخش گويى خرست

دو دست سوار از همه بتّرست

اگر چه گوى سروبالا بود

جوانى كند پير كانا بود

بسستى رسيد اين ازان آن ازين

چنان تنگ شد بر دليران زمين‏

كه از يكدگر روى برگاشتند

دل و جان باندوه بگذاشتند

تهمتن بتوران سپه شد بجنگ

بدانسان كه نخچير بيند پلنگ‏

ميان سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ‏

عنان را بپيچيد سهراب گرد

بايرانيان بر يكى حمله برد

بزد خويشتن را بايران سپاه

ز گرزش بسى نامور شد تباه‏

دل رستم انديشه كرد بد

كه كاؤس را بى‏گمان بد رسد

ازين پر هنر ترك نو خاسته

بخفتان بر و بازو آراسته‏

بلشكرگه خويش تازيد زود

كه انديشه دل بدان گونه بود

ميان سپه ديد سهراب را

چو مى لعل كرده بخون آب را

سر نيزه پر خون و خفتان و دست

تو گفتى ز نخچير گشتست مست‏

غمى گشت رستم چو او را بديد

خروشى چو شير ژيان بركشيد

بدو گفت كاى ترك خونخواره مرد

از ايران سپه جنگ با تو كه كرد

چرا دست يازى بسوى همه

چو گرگ آمدى در ميان رمه‏

بدو گفت سهراب توران سپاه

ازين رزم بودند بر بى‏گناه‏

تو آهنگ كردى بديشان نخست

كسى با تو پيگار و كينه نجست‏

بدو گفت رستم كه شد تيره روز

چه پيدا كند تيغ گيتى فروز

برين دشت هم دار و هم منبرست

كه روشن جهان زير تيغ اندرست‏

گرايدون كه شمشير با بوى شير

چنين آشنا شد تو هرگز ممير

بگرديم شبگير با تيغ كين

برو تا چه خواهد جهان آفرين‏

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    وضعیت سایت را چگونه می بینید؟
    به چه تاریخی از جهان علاقه دارید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 652